واقعیت تکاندهنده؛ لباس آشغالیهای سطلهای شهر تهران پر فروش شد!
تاریخ انتشار: ۳ دی ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۶۸۷۶۲۴
فروش لباسهای شخصی برای تأمین مخارج زندگی؛ این خلاصه ماجرای مردمی است که با فروشندگان گاراژ باغچه سروکار دارند. گاراژی در انتهای کوچه امینالدوله خیابان مولوی تهران که درواقع عمدهفروشی لباسهای کهنه است.
به گزارش شرق، لباسهایی که از مردم فقیر با نرخ نازل خریده شده یا از سطلهای زباله آمدهاند، بعضی هم از دیوار مهربانی و به اسم خیرات جمع شدهاند و البته دزدی از طنابهای رخت خانهها.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
آدمهایی که تا چند سال پیش مشتری لباسهای خارجی دستدوم یا همان تاناکورا بودند، اما حالا با جهش خیرهکننده قیمت دلار، خرید لباس خارجی دستدوم هم برای عده زیادی مشکل شده است.
بساط خردهفروشهای لباس کهنه ایرانی را این روزها میشود در پیادهروها، صندوقعقب خودروهایی که کنار خیابان ایستادهاند و خطوط متروی تهران به چشم دید.
از «تاناکورا» تا «باغچه»دعوا و فحاشی بالا گرفته است. کشمکش میان مردی حدودا ۵۰ساله با کلاهی پشمی و کتی رنگورو رفته است با جوانی نهایتا ۱۹ساله که سرهمی چرکی به تن دارد. دعوا سر یک کیسه بزرگ برزنتی است که تا نیمه پر شده، اما معلوم نیست چه چیزی داخل کیسه است که ارزش چنین جدلی را در میانه بازار دارد.
چند دقیقه بعد، سروصدای دعوا با اعتراض صاحب مغازه روبهرویی فروکش میکند؛ «برید اینجا دعوا نکنید، اعصاب نذاشتید برای ما سر یه کیسه آشغال...». شاید دعوا سر یک کیسه پلاستیک قابل بازیافت و لباسهای کهنهای که از سطل زباله جمعآوری شده در هر جای دیگری طبیعی تلقی نشود، اما حوالی «باغچه» همه چیز متفاوت است.
بازار مولوی را که تا میانه بروید، یک دوراهی است که سمت راست آن به دالان مغازههای فروش لباس دست دوم خارجی میرسد. دالانی باریک که به حیاطی نهچندان بزرگ ختم میشود با تلی از لباسهای تاناکورا که وسط حیاط روی میز بزرگی ریخته شده و دور تا دورش با مغازههای دستدوم فروشی پوشاک احاطه شده است.
با اینکه لباسهای وسط حیاط ارزانتر از لباس مغازههاست، اما قیمت هر تکه متفاوت است و ظاهرا با کمتر ۵۰ هزار تومان در باغچه چیزی گیر نمیآید. به گفته فروشندههای اینجا فروش عمده به شیوه عدلی! (بستهبندی رایج لباس دستدوم) است. برای مثال عدل کاپشن مردانه حاوی ۴۵ کاپشن سالم ۱۲ میلیون تومان.
یک از فروشندهها که پسری حدودا ۳۰ساله است، جلوی در مغازهاش نشسته است. زیپ کاپشن براق آبی رنگش را بالا میکشد، از صندلی چوبی بلند میشود و کنارم میایستد: «خانم بافتها تکهای ۸۰، بادگیرها ۱۲۰».
ارزانترین لباسهای اینجا رو کجا میتونم پیدا کنم؟
همین میز. اینها هم حراج خورده وگرنه همهاش واردات اروپا و تمیزه. بعضیها میبرن یک اتو میزنن و به اسم نو میفروشن، خداشاهده.، اما به من گفتن اینجا میتونم با ۱۰، ۱۵ هزار تومن هم لباس پیدا کنم.
نه خانم. از اینا ارزونتر دیگه اینجا نیست، احتمالا باغچه رو به شما گفتن. از اینجا برید بیرون و یکم جلوتر بگید کوچه امینالدوله را میخواید، نشونشتون میدن.
مردم لباسشان را نان میکنند!چند قدمی با مغازههای تاناکورا بیشتر فاصله ندارد، اما از زمین تا رنگ آسمان بالای سرشان هم با هم فرق دارد. «باغچه» گاراژی است ته کوچه بلند و باریک امینالدوله که به قول اهالی بازار انگار ته دنیاست و هیچ شباهتی به دالان تاناکوراها ندارد؛ نه خبری از مغازه و لباسهای آویزان و اتوشده وارداتی است، نه میزی که تل لباسها را به آغوش بکشد و نه دیگر حتی بوی خاص لباسهای تاناکورا.
اینجا در همان بدو ورود بوی چرک و کهنگی لباسها زیر دماغت میخورد. جلوی در ورودی مردی با پیراهن مشکی و شکم بزرگ روی زمین نشسته و بساطش را پهن کرده است؛ دو جفت کفش، تل نهچندان بزرگی از لباسهای کهنه در هم گرهخورده، چند نوار کاست قدیمی، یک اتوی نارنجیرنگ، بیش از ۱۰ ساعت مردانه. «دو تا تیکه میخوای بخری، همه بساط من رو به گند میکشی...»؛ این جمله را با عصبانیت درحالیکه انگشتش را میان چند اسکناس در حال شمارش گذاشته، به زنی میگوید که در حال زیر وروکردن لباسهاست. چند قدم جلوتر، درست در مرکز گاراژ حدود هفت، هشت مرد که میخورد همگی بیش از ۴۰ سال داشته باشند، در فاصله چندسانتیمتری یکدیگر بساط کردهاند. اطرافشان حدود
۱۰ فروشنده از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را میفروشند. پرده، کیفپول، عطر، ساعت، لوازم آشپزخانه، کفش و... ازجمله کالاهایی است که در پشت باغچه یافت میشود، اما وزن اصلی خرید و فروش را همان هسته مرکزی لباسهای کهنه تشکیل میدهد؛ لباسهایی که عمومشان رنگورو رفته، لکهدار و سوراخ هستند.
یکی از فروشندههای مرکز حیاط که مویی کمپشت و سبیل دستهدوچرخه دارد، کتی سبزرنگ به تن کرده و تسبیح میچرخاند، در پاسخ به این سؤال که چطور میتوان فلهای خرید کرد؟ با دست به بساطش اشاره میکند و میگوید «همهاش رو میخوای؟».
همهاش چند تکه یا چند کیلو میشود؟ عدلی میفروشید؟
از نوک پای من تا اونجا که اصغر ... نشسته، بردار بهت یک تومن میدم.
اینها سالمه؟ خودتون از کجا آوردیدش؟
ما از دم خونه خریدیم. گذشت اون زمان که مردم لباساشونو دور مینداختن، الان نون میکننش. ما هم میخریم یکی، دو تومن بالا پایین اینجا میفروشیم.
مشتریاتون بیشتر عمدهفروشن؟
همهجور هست. مردم عادی باشن که پول ندارن همشو بخرن؛ مگر کسایی که بخوان از ما بخرن و جای دیگه بفروشن.
به اسم تاناکورا دیگه؟ مگه لباسای تاناکورا خارجی نیست؟
«الان برو همین تاناکوراهای بغل ببین پولت به یه تیکش میرسه اصلا؟! یه کاپشنو دارن میدن ۵۰۰ هزار. یه زمانی از تاناکورا میخریدن که ارزون بود، الان دیگه کسی پولشو نداره. الان اینا مشتری داره نه خارجی. میخوای یا نه؟
فروش لباسهایی که از سطل زباله میآیدزنی که حدود یک متر آنطرفتر، بساط فروشنده دیگری را دنبال تکههای تمیزتر زیرورو میکند، خطاب به من میگوید: «راست میگه. من خودم فروشندم دیگه. از اینجا میخرم، میبرم به دو روز نکشیده همه میره. یه زمانی مردم اخ و پیف میکردن، الان رو چشمشونم میذارن. کی داره نو بخره؟».
او زنی حدودا ۴۰ ساله با پوستی تیره و ککومکی است که لباسهایی سر تا پا مشکی پوشیده و روی مقنعهاش شال بافتی کمی روشنتر انداخته تا گوشهایش را از سوز روزهای زمستانی حفظ کند.
به گفته خودش یکسالی میشود که در حسنآباد همین لباسهای دستدوم پشت باغچه را میفروشد. تن صدایش را پایین میآورد و میگوید: «خیلیهاشون دروغ میگن، جنساشونو نخریدن. از هرجا گیر بیارن، اینجا میفروشن.
البته بعضی مردمم دستشون تنگه لباساشونو جای اینکه بندازن دور، میفروشن، کیلویی. اینام میخرن میارن اینجا میفروشن، ولی یه زمانی که دیوار مهربانی بود از اونجا میآوردن، الانم بیشتر بین آشغالا که میگردن دنبال پلاستیک، لباسای دورریخته رو هم سوا میکنن، میارن اینجا».
شما به مشتریهاتون میگید این لباسها از کجا آمده؟
خودشون میدونن دیگه. وقتی نو نیست، خارجی هم نیست، اونقدرم ارزون... یعنی همون کهنههای داخله دیگه. چارهای ندارن. مگه من و شما تا قبل این نو نمیخریدیم؟ الان دیگه نمیشه که با این گرونیا. اینا رو هم اگه خوب بگردی تیکههای تمیزتر بتونی پیدا کنی خوب ازت میخرن. هیچی رو دستت نمیمونه.
لباس دزدی در بساط باغچه«تکهای ۱۰ تومنه خانم. هرچی بخوای فقط تکهای ۱۰»؛ این را مردی میگوید با موهای سفید که بسیار لاغراندام است و سیگاری لای لبانش گذاشته. به نظر مسنتر از بقیه است و لکههای رنگی بزرگی روی پوست صورتش دیده میشود. او را عبدالله صدا میزنند.
لباس بچه هم دارید؟
«لباس بچه، زیر، رو همه چی هست. ۱۰ تومن. کفشم بخوای دارم اونم ۱۰ تومن». این را میگوید و خم میشود تا از زیر پای همکارش جفتی کفش زمستانی و چند لباس زیر بیرون بکشد و نشانم بدهد.
همهاش رو یکجا میفروشی؟
همهشو میخوای؟ چقدر میدی؟
نمیدونم شما فروشندهاید، شما بگید.
بردار هرچی کرمته بده همش نو هست؛ ولی ببر.
خودتون از کجا آوردیدش؟
مرد جوانی که به نظر میرسید از دوستان عبدالله باشد، میگوید: «از تو سطع آشغال، یه وقتایی هم از روی طناب رخت خانهها میدزده». بلافاصله با صدای بلند خنده کوتاهی میکند. عبدالله هول میشود، یکی به سینه دوستش میکوبد و میگوید: «رضا حرف مفت میزنه. باور نکنید. اینا رو از مردم خریدم».
مردی جوان که خودش را از فروشندگان لباس دستدوم در متروی تهران معرفی میکند، توضیح میدهد که حتی برخی از کفشهایی که اینجاست، ممکن است کفشهایی باشد که از پشت در ساختمانها جمع شده و لباسها هم ممکن است از هر جایی به دست این فروشندگان رسیده باشد؛ اما چیزی که مهم است این است که این روزها مردم این لباسها را خوب میخرند و همین کافی است.
قدرت خرید لباس تاناکورا هم از دست رفت!یک سکانس پیش از «باغچه» شیرین است. زنی ۳۵ساله با خط لبی تتوشده، کلاه و شالگردن بافتنی مشکی و روسری ضخیمی که روی دوشش انداخته است.
او از دستفروشان ثابت لباس دستدوم در یکی از خیابانهای اطراف میدان آزادی و از مشتریان عمده پشت باغچه است که زمانی لباسهای تاناکورا را میفروخته و حالا به علت بالارفتن قیمت این لباسها توان خرید ندارد. «آن زمان یه عدل لباس مثلا میشد ۵۰۰ هزار تومن؛ اما الان ارزانتر از پنج میلیون عدل پیدا نمیشه. کل سرمایه من سه میلیون تومنه! حتی اگه پول هم داشته باشم که بخرم، مردم ندارن اونهمه پول بدن از من بخرن. الان این لباسها رو، ولی از باغچه ۱۰، ۱۵ تومن میخرم و تیکهای ۲۰، ۳۰ تومن میفروشم».
شیرین تنها فروشنده این خیابان نیست و چندین زن دیگر هم در آن خیابان همکارش هستند؛ با این حال به گفته شیرین او تنها کسی است که برای خرید به پشت باغچه میرود، مابقی همین سه میلیون سرمایه را هم ندارند؛ پس یا لباسهای کهنه خود و خانوادهشان را برای فروش میآورند یا به قول او لباسها را برای فروش «بهشان میدهند».
تمام حقوقم برای اجارهخانه میروداعظم، فروشنده بعدی است که به گفتگو با او مینشینم. او سرپرست مادر، برادر معلول و دختر نوجوانش است. میگوید بازنشسته دولت است و حقوق دارد؛ اما تمام این حقوق را یکجا اجارهخانه میدهد و برای تأمین هزینههای زندگیاش راهی جز فروش این لباسها ندارد.
«اولش چند نفر توی محلمان را دیدم که لباس دستدوم میارن، من هم به سرم زد که این کار رو بکنم؛ لباسها و وسایل خونه رو تا جایی که میتونم میارم و میفروشم. به خدا قسم لباسها و وسایل من تمیزه، از خونه آوردم. چند باری هم کسایی که لباساشون رو دیگه نمیخواستن آوردن دادن بهم تا بفروشم و زندگیم بچرخه، اما اونها رو هم میبرم خونه میشورم و میارم».
تنها در همان خیابانی که اعظم لباس میفروشد، بیش از ۱۰ دستفروش لباس دستدوم که بیشترشان زنان سرپرست خانواده هستند، بساط میکنند. تقریبا تمام آنها میگویند که آنچه میفروشند لباسهای استفادهشده خودشان یا اقوام و دوستانشان است که به قصد کمک به جای سطل زباله سر از بار آنان درآورده است.
به گفته خودشان با کمترشدن قدرت خرید مردم در ماههای اخیر بازارشان خوب شده و هرچه هم نتوانند در جای ثابتشان بفروشند، به مترو میبرند تا در عرض چند ساعت فروخته شود. بار یکی از این فروشندهها که پیرزنی حدودا ۷۰ساله است، شامل یک کیفدستی زنانه، دو قاب گوشی که به گفته خودش متعلق به پسرش بوده، چهار پیراهن و یک ساعت کوکی است. «اینا مال خودمه همشو از خونه آوردم حتی این کیف هم مال خودمه، تمیز تمیزه. یه وقت بدت نیاد. شوهر ندارم، بچههام هرکدوم سر زندگی خودشونن، اینا رو نفروشم نون شب ندارم، یه وقت فکر نکنی دزدیهها. به فاطمه زهرا از خونه آوردم. بردار هر چقدر میخوای بده، حلالت».
منبع: خرداد
کلیدواژه: لباس دست دوم لباس های کهنه لباس دست دوم لباس ها فروشنده ها پشت باغچه فروش لباس لباس هایی لباس ها همه اش
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.khordad.news دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خرداد» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۶۸۷۶۲۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایت «ایران» از زندگی در باغچهبان
مثل «باغچهبانی» که از نگاه کردن و رسیدگی به تکتک درختان باغش سیر نمیشود و از به بار نشستن آنها حظ میکند، چشمهای او هم هر بار به سمت دانشآموزی سُر میخورد، میشکفد و غرق در شادی میشود.
به گزارش خبرگزاری ایمنا، سالهاست روی ویلچر نشسته و اما شانه به شانه دانشآموزانش راه میرود و به امید به بار نشستن تلاشهایش، درست مثل یک باغبان آنها را میپروراند. با خندههای «بیصدای» شأن میخندد و حرفهای ناگفتهشان را به خوبی میشنود و به آنها پاسخ میدهد.
«ایران جابری» حدود ۲۵ سالی است که هر روز به عشق دانشآموزانش مسیر خانه تا مدرسه را با ویلچر طی میکند تا به دبستان «باغچه بان» برسد؛ مدرسهای که نامش همه را یاد جبار باغچهبان که اولین مدرسه ناشنوایان ایران را راه اندازی
اتاق خبر صبا - نستوه - ویرایش خبرگزاری - نسخه ۷.۴.۷، ساخت ۲۰۲۳۰۷۰۱.
Informationخبر «روایت «ایران» از زندگی در باغچهبان (۷۴۹۶۳۶)» ذخیره شد
کرد، میاندازد.
در روزهایی که نام معلم بیش از هر زمان دیگری بر زبانهای جاری میشود، گروه ایمنا مسیر هشتاد کیلومتری را پیمود تا در سفر نیمروزهای به شهرضا، روایتگر زندگ ی «ایران جاوری» معلم دارای معلولیتی باشد که زندگی را موهبت خداوند به خود میداند، باشیم.
لبانش خندان و چشمانش پر از شور و عشق زندگی کردن بود، این را به وضوح میتوانستی ببینی، دلیلاش معلوم است، در طول تدریس، حضور بچهها، دنیای پاک و شیطنتهای خاصشان به او روحیه میدهد و هیچ چیز به اندازه موفقیت بچهها خوشحالش نمیکند، این معلم فداکار با وجود بیماری نادر «دیستروفی عضلانی پیشرونده» که از سالها قبل درگیر آن شده و ویلچرنشین است، باعشق و علاقه فراوان و انگیزه بسیار بالا هر روز سرکار خود حاضر شده و اوقات بسیار زیادی را برای خدمت به دانشآموزان معلول آموزشگاه باغچهبان شهرضا صرف میکند.
جاوری به سادگی شروع به معرفی خود میکند: در ششم بهمن ۱۳۵۱ در اصفهان به دنیا آمدم و از سن ۱۲ سالگی به تدریج دچار بیماری نادر «دیستروفی عضلانی پیشرونده» شدم، دیستروفی عضلانی به بیماری ژنتیکی بازمیگردد که موجب ضعف پیشرونده و تباهی عضلات اسکلتی بدن (یعنی همان عضلاتی که هنگام حرکت ارادی به کار میگیریم) میشود. در طول دوران تحصیل تا قبل از سن ۱۲ سالگی همواره در مدرسه به عنوان دونده و کوهنورد مشهور بودم و هیچیک از دانشآموزان پای رقابت با من را نداشتند، به طوری که یک روز با یکی از دانشآموزان کلاس پنجم با تعیین مسافتی توسط معلمان مسابقه دو برگزار شد و دوستم با گریه از معلم درخواست تعویض مرا داشت، چرا که میدانست برنده مسابقات هستم، بسیار خرسند بودم که در آن مسابقه برنده میشوم و رتبه کلاسام بالا میرود، هنگامی که سوت مسابقات نواخته شد هر دو شروع به دویدن کردیم، اما در میانه مسیر بدون هیچگونه اتفاقی، دیگر نتوانستم مسافت را طی کنم و نتایج مسابقات به نفع دوستم تمام شد، در مسیر بازگشت به منزل به دلیل شدت ناراحتی و استرس به زمین خوردم و شروع بیماریام هم از آنجا بود، افراد که به این بیمار مبتلا هستند بارها بر زمین خوردنها مکرر را تجربه میکنند، در دیسترفینوپاتیهای شدید، ضعف عضلانی به تدریج باعث ایجاد جمعشدگی و انحراف در ستون فقرات و دست و پا میشود و این تغییر شکلها حمل و نقل بیمار را مشکلتر میکند و شدت ضعف عضلانی بازهم افزایش مییابد.
او ادامه میدهد: در دوران تحصیل چه در مدرسه و دانشگاه با وجود اعتماد به نفس بالایم هیچ نگاه ترحمآمیزی به من نشد، همه اینها را مدیون خانوادهام هستم که با نوع تربیتشان مرا قوی بار آوردند، در طول دوران تحصیل همواره سعی داشتم از گوشهگیری پرهیز کنم، به همین خاطر رابطه خوبی با همکلاسیهایم برقرار کردم و دوستان زیادی دارم، برای کنار آمدن با این بیماری دوران بسیار سختی را گذراندم، چرا که همیشه خاطرات مسابقات دو و کوهنوردی یادآور روزهای خوش زندگیام بود، اما دیگر نمیتوانستم بدوم یا از کوه بالا بروم!
جاوری بیان میکند: از بچگی میخواستم معلم شوم و با گرفتن گچ در کنار تخته سیاه با دانشآموزان زندگی کنم و اکنون بدون اینکه احساس کنم بیمارم، زیباترین احساسات را نثار زیباترین گلهای باغچه علم و دانش میکنم، در سال ۷۰ در رشته علوم انسانی دیپلم گرفتم، همان سال در دانشگاه تهران قبول شدم و در رشته الهیات لیسانس گرفتم و تا پایان تحصیلات، به جز سختیهایی که برای بالا رفتن از پلههای دانشگاه متحمل شدم، مشکل خاصی نداشتم و تنها به دلیل وجود پلههای دانشکده، مجبور به استفاده از ویلچر شدم، اما بعد از گرفتن لیسانس، به دلیل تحصیل در رشته الهیات با گرایش تاریخ و تمدن ملل اسلامی باید در سازمان ارشاد و به تبع آن ادارات استخدام میشدیم با توجه به این رشته و علاقه شدیدی که به شغل معلمی داشتم، ابتدا به اداره ارشاد و کتابخانههای سطح شهر مراجعه کردم، اما من را نپذیرفتن و در ادامه برای پیدا کردن شغل هر هفته از سال ۷۴ تا ۷۹ به اداره آموزش و پرورش استان میرفتم، اما به علت شرایط بیماریام کاری که مناسب من باشد، پیدا نمیشد تا اینکه در این رفت و آمدها مکرر یکی از مسئولان آموزش و پرورش، حضور در مدارس استثنایی را پیشنهاد دادند.
این معلم پر تلاش میگوید: پس از روزها و سالها بالاخره در ششم اردبیهشت سال ۷۹ که به هیچ وجه نیروی از سوی آموزش و پرورش جذب نمیشد، به طور معجزه آسایی یک ابلاغیه هشت ساعت حقالتدریس در مدرسه استثنایی باغچهبان به عنوان معلم پرورشی صادر شد، با وجود وضعیتم مدیر مدرسه با خوبی استقبال کردند و حتی با خنده بدون اینکه حتی کوچکترین اشارهای به وضعیت جسمیام کند، مرا پذیرفت.
شعرخوانی دانشآموزان ناشنوا با استفاده از شیوههای ابتکاری و خلاقاین معلم پرورشی فداکار روزهای اولیه شروع دوران معلمیاش را اینگونه روایت میکند: مدرسه باغچهبان ویژه افراد ناشنوا، نابینا، کم توان ذهنی و چند معلولیتی بود، به دلیل تحصیل در رشته الهیات، هچگونه آشنایی با این محیط نداشتم، اما چون در دوران دانشگاه خط بریل را یکی از دوستان دوره تحصیل دانشگاهی آموخته بودم و به خط بریل برای او نامه مینوشتم تا حدودی به آن آشنا بودم، اما با حرکات ایما و اشاره دانشآموزان ناشنوا به هچوجه آشنایی نداشتم که با کمک همکاران و در کنار دانشآموزان طی دو هفته زبان اشاره را آموختم و سر کلاس درس رفتم.
او میافزاید: در طول تدریس، حضور بچهها، دنیای پاک و شیطنتهای خاصشان به من روحیه میداد و هیچ چیز به اندازه موفقیت بچهها خوشحالم نمیکرد، اگر خوشحال بودند از صمیم قلب برایشان خوشحال میشدم، از سال ۷۹ تا ۸۴ به عنوان معلم پرورشی حقالتدریس توانستم از سوی آموزش و پرورش استان عنوان معلم نمونه را کسب کردم و در دوران خدمتم ضمن یادگیری رشته کامپیوتر، فعالیتهای مورد نیاز مدرسه را انجام میدادم.
جاوری با اشاره به اینکه تلخ و شیرین کار با کودکان استثنایی زیاد است، میگوید: شیرینی لحظه سخن گفتن یک دانشآموز ناشنوا را با هیچ حس لذتبخش دیگری عوض نمیکنم، زیرا دنیای این کودکان خاص، بیریا و پر از صداقت است، این دانشآموزان با چشمان خود میشنوند و با دستان خود سخن میگویند، به همین دلیل سعی کردم با کمک آنها گروه سرودی را در مدرسه تشکیل دهم که باورش برای بعضی از افراد سخت بود، چرا که معتقدم این بچهها با چشمانشان میشنوند و با دستهایشان حرف میزنند؛ دنیای آنها آنقدر متفاوت است که فارغ از هیاهوی مردم این جهان به گفتوگو با هم مینشینند.
او معتقد است: هر صدایی برای خودش ارتعاش خاصی دارد و تمام استخوانهای بدن ما ارتعاش را درک و حس میکنند؛ چون گوش ما میشنود، ما یاد گرفتهایم که صداها را از طریق گوش بشنویم، اما افراد کمشنوا از طریق کل استخوانهای بدنشان قادر به در یافت ارتعاش صداها هستند، از اینرو گروه سرود ناشنوایان مدرسه باغچهبان استثنایی شهرضا را با استفاده از شیوههای ابتکاری و خلاق به جایگاهی برتر در سطح شهر رساندم.
این مربی توانا نحوه آموزش اجرای سرود و انتقال جان کلام به ناشنوایان و تشکیل گروهی سرودی موفق را این گونه بیان میکند: روزی که کنار تخته سیاه تدریس میکردم، احساس کردم بچهها لذتی از خواندن شعر نمیبرند و خیلی سعی کردم که احساس شعر را به بچهها انتقال دهم؛ اما نشد تا اینکه ریتم شعر را با اجرا و با کمک معلمان روی دستانم آوردم و چندین ماه آموزش اشعار به دانشآموزان را پیگیری کردم و وقتی بچهها اجرا داشتند، کسی باورش نمیشد که بتوانند محتوای شعر را این قدر زیبا و با احساس با دستانشان بیان کنند.
جاوری هدف از آموزش به این کودکان را وارد کردن آنها به جامعه عادی عنوان میکند و میگوید: معلمان آموزش و پرورش استثنایی، افرادی صبور، فداکار و با والدین هم در ارتباط هستند، مسئولیت عمده این معلمان، ارائه آموزش و تمرینهای درمانی به دانشآموز است.
جامعه معلولان شهرضا را راهاندازی کردم / آموزش زبان انگلیسی و عربی به دانشآموزان روشندلاو ادامه میدهد: بازه زمانی که وارد آموزش و پرورش نشده بودم از سال ۷۴ تا ۷۹ جامعه معلولان شهرضا را راهاندازی کردم و در این دوران به مرکز بهزستی شهرضا مراجعه میکردم که متوجه وجود اتاقهای بدون کارایی شدم و از مسئولان آن اداره درخواست کردم که یکی از اتاقها را برای تدریس زبان انگلیسی در اختیارم بگذارند، البته بعضی روزها عصرها در منزل خود بدون هیچ هزینهای مکالمه زبان انگلیسی و آموزش زبان عربی، قرآن به زبان انگلیسی را برای دانشآموزان نابینا انجام میدادم و تاکنون زبانآموزان نابینای زیادی را تربیت کردهام، همچنن سعی کردم در جذب دانش آموزان به مسائل دینی و آموزش احکام نماز و روزه بسیار خلاق عمل کنم تا دانشآموزان با اشتیاق بیشتری در این مسیر گام بردارند.
این معلم فداکار که در آستانه بیست و پنجمین سال خدمت در آموزش وپرورش به سر میبرد، همچنین نویسنده کتاب بازیهای بومی و محلی است که با استقبال زیاد جامعه فرهنگی و دانشآموزان مواجه شده و حکم قهرمانی در رشته ورزشی بوچیا را نیز در کارنامه فعالیتی خود دارد، میگوید: به واسطه معلولیتم و درک متقابل درد و رنجی که این دانشآموزان متحمل میشوند و عشق و علاقه به آنها، هر روز با انگیزه بیشتری بر سرکار خود حاضر میشوم.
جاوری که خوش خلقی و حسن رفتارش زبانزد همکاران، والدین و دانشآموزان است، در ادامه از دغدغه خود برای دانشآموزان استثنایی میگوید: آرزویم فراهم شدن امکانات کافی برای دانشآموزان کم توان ذهنی و معلول است و دوست دارم شرایط کاری برای آینده آنها فراهم شود، همچنین به مدارس فنی و حرفهای مختص آنها نیاز داریم، چرا که باید در آینده استقلال پیدا کنند، دغدغه آینده آنها بزرگترین نگرانی ما و خانوادههایشان است و البته با توجه به نیازی که در آنها دیده میشود، شرایط گفتار و درمان برای آنها فراهم شود.
او میافزاید: گاهی برخی خانوادهها خسته و ناامید میشوند و صبر و تحملشان کم میشود، بنابراین براساس نیاز هر ماه جلسهای با خانواده آنها میگذاریم و سعی میکنیم با تک تک خانوادهها صحبت و به نوعی تزریق روحیه کنیم، البته راهکارهایی را پیش پای خانوادهها میگذاریم و با توجه به اینکه به اخلاق این کودکان به خوبی آگاهیم، سعی میکنیم بهترین راه حل را به آنها پیشنهاد کنیم و به آنها میگوئیم که این کودکان با دیگران هیچ فرقی ندارند و تنها پیشرفت کاریشان کمی کند است و در هر جلسه با پیشرفتهایی که از کودکان به آنها نمایش میدهیم، امید به آینده در دل خانوادهها جانی دوباره میگیرد.
این معلم ایثارگر در پایان، بدون احساس خستگی از ۲۵ سال تلاش در راه تعلیم و تربیت کودکان ناشنوا میگوید: من عاشق کارم هستم و هیچ وقت نشده که بعد از ساعتها کار احساس خستگی کنم، برای من کار با این بچهها خود زندگی است که با هر کلمه جدیدی که بچهها یاد میگیرند، دریچهای تازه از امید به رویم باز میشود، بهترین صدا برا من، صدای کودکان ناشنوایی است که میکوشند تا به همه بگویند شنواترین هستند، بهترین تصویر برای من تصویری است که کودکان نابینا با آن خدا را وصف میکنند.
کلام آخر باغبان مهربان باغچهبان که با بغضی در گلو و اشک بر زبان جاری میشود: دغدغهام آینده کودکان باغچهبان است که روزها و ماهها را در کنارشان گذراندم، همیشه به فردای آنها میاندیشم، مهم است که نگاهی ویژهتر به آنها داشته باشیم و خودمان را جای والدین این کودکان قرار دهیم، چرا که آنها هم فرزندان همین آب و خاک هستند و نیاز به رشد دارند، پس هر آنچه را که برای کودکان عادی خواستهایم و فراهم کردهایم، را باید برای کودکان با نیازهای ویژه هم فراهم شود تا شاهد پیشرفت چشمگیر آنها نیز باشیم.
گزیدهای از همراهی یک روزه ایمنا با ایران جاوری را میتوانید در اینجا مشاهده کنید.
کد خبر 749636